سیانور

هیچی مهم نیس !...زندگی ارزش ندارد...

سیانور

هیچی مهم نیس !...زندگی ارزش ندارد...

شعر عاشقانه

در نگاه ات همه ی مهربانی هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می دهد.
و در سکوت ات همه ی صداها:
فریادی که بودن را تجربه می کند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد-
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


تو که ای؟ سرو آزاده ی من
نور چشم خدا داده من
چشم تو، جام من، باده ی من
تو امیدم، توانم، بقایم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
سالها دل بمهر تو بستم
پشت خود را ز غمها شکستم
نیمه شبها براهت نشستم
تا شود از تو روشن سرایم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چون روی بامدادان ز پیشم
غمزده، خسته جان، دلپریشم
بی خبر از دل و جان خویشم
همدم غم، اسیر بلایم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تا که شب سوی من باز گردی
بادل خسته همراز گردی
همدم جان ناساز گردی
بر فلک هست، دست دعایم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
من ز دنیا، تو را برگزیدم
رنج بی حد بپایت کشیدم
تا شود سبز، باغ امیدم ـ
جان ز تن رفت و نیرو ز پایم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زندگی بی تو، شوری ندارد
بی تو جانم سروری ندارد
چشم من بی تو نوری ندارد
ای جمال تو نور و ضیایم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یادم آید یکی نیمه شب بود
در تن و جان تو سوز تب بود
جان من زین مصیبت بلب بود
شاهدم گریه ها یهایم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بی خبر بودی از زاری من
غافل از رنج بیداری من
فارغ از درد و غمخواری من
و آنهمه ندبه و ناله هایم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بودی آن عهدها خاکبیزان
میخرامیدی افتان و خیزان
من بدنبال تو اشکریزان
تا که در پای تو سر بسایم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بود آن روزگاران، شبانم
نرگسی مست تر از شرابم
سیمگون سینه، چون ماهتابم
رفت از کف جمال و صفایم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بلبل من! نوای تو خواهم
عمر را در هوای تو خواهم
زندگی را برای تو خواهم
تو بپائی اگر من نپایم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دست ات را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تورا دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
شانه ات مجاب ام می کند
در بستری که عشق
تشنه گی ست
زلال شانه های ات
هم چنان ام عطش می دهد
در بستری که عشق
مجاب اش کرده است.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تـن تـو آهـنگی است
و تـن من کلمه ای است
که در آن می نـشیند
تا نـغمه ای در وجود آیـد
سروده ی که تـداوم را می تـپد
در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست:
قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد.
و در سکـوتـت همه صداها
فـریـادی که بـودن را
تـجربـه می کـند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عـشق
خـاطره یی ست به انتـظار ِ حـدوث و تـجـدد نـشسته٬
چـرا کـه آنـان اکـنون هـر دو خـفـته انـد.
در ایـن سوی بـستر
مـردی و
زنـی
در آن سـوی.
تــندبـادی بـر درگـاه و
تـندبـاری بـر بـام.
مـردی و
زنـی
خـفته.و در انتـظار ِ تـکرار و حـدوث
عــشقی
خـسته.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می گویی
ای سازنده!
لحظه ی ِ عمر ِ من
به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:
این آن لحظه ی ِ واقعی ست
که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگر ساعت است
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.
گامی است پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی است که زمان مرا می سازد
لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی که چنان بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید
وآنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
من کیم؟ گنج مهر و وفایم
من کیم؟ آسمان سخایم
من کیم؟ چهره یی آشنایم
مادرم، جلوه گاه خدایم
من کیم؟ عاشق روی فرزند
جان من پر کشد سوی فرزند
بر نخیزد دل از کوی فرزند
عاشقم، عاشقی مبتلایم

شعر عاشقانه زیبا

به لبخندی مرا از غم رها کن

                 مرا از بی کسی هایم جدا کن

اگر مردن سزای عاشقان است

                  برای مردنم هر شب دعا کن




من که با نغمه ی پر سوز تو عادت دارم

                 باز از چشم سیاه تو شفاعت دارم

گرچه لبخند تو دیریست زیادم رفته

                 من به سرفصل نگاه تو ارادت دارم . . .



   دلم دارد هوای دیدنِ تو

                           به گوشم می رسد خندیدنِ تو

     به نازت می بری جانم به یغما

                             بنازم نازنین، نازیدنِ تو




هر لحظه بهانه تو را میگیرم

هر ثانیه با نبودنت درگیرم

حتی تو اگر به خاطرم تب نکنی

من یکطرفه برای تو میمیرم…





تو که آهسته می خوانی قنوت گریه هایت را


میان ربنای سبز دستانت دعایم کن


 


هر کجا محرم شدی چشم خیانت بازدار
چه بسا محرم که با یک نقطه مجرم می شود


 


دل به دلداران سپردن کارهر دلدار نیست


من به تو جان می سپارم دل که قابل دار نیست!


 


در مکتب ما رسم فراموشی نیست


در مسلک ما عشق هم آغوشی نیست


مهر تو اگر به هستی ما افتاد


هرگز به سرم خیال خاموشی نیست


 


جز من اگرت عاشق و شیداست بگو
ور میل دلت به جانب ماست بگو ور هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو،نیست بگو،راست بگو...!


 


منم آن شعله آتش که از هر شمع برخیزم


تمام هستی خود را فقط به پای تو ریزم


درون قلب من فرمانروایی کن


که از موی تو برخیزد همه عطر دل انگیزم...


 


من عاشق آن دیده چشمان سیاهم بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم گر مستی چشمان سیاه تو گناه است من طالب آن مستی و خواهان گناهم...


 


مگذار گذاشت در دلت گم بشود مجذوب طلسم سیب و گندم بشود مگذار که زندگی به این شیرینیقربانی یک سوء تفاهم بشود مجنون گر ز آتش لیلی سرخ است یا لاله اگر به هر دلیلی سرخ است شرح دل ما حیف است که پنهان باشد این صورت ما به ضرب سیلی سرخ است...


ای دبستانی ترین احساس من . . .




اولین روز دبستان بازگرد


 کودکی ها شاد و خندان باز گرد


 بر سوار اسب های چوبکی


باز گرد ای خاطرات کودکی



خاطرات کودکی زیباترند


یادگاران کهن مانا ترند


درسهای سال اول ساده بود


 آب را بابا به سارا داده بود



درس پند آموز روباه و خروس


روبه مکار و دزد و چاپلوس


روز مهمانی کوکب خانم است


سفره پر از بوی نان گندم است



کاکلی گنجشککی باهوش بود


فیل نادانی برایش موش بود


با وجود سوز و سرمای شدید


ریز علی پیراهن از تن می درید



تا درون نیمکت جا می شدیم


ما پر از تصمیم کبری می شدیم


پاک کن هایی ز پاکی داشتیم


یک تراش سرخ لاکی داشتیم



کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت


دوشمان از حلقه هایش درد داشت


گرمی دستانمان از آه بود


 برگ دفتر ها به رنگ کاه بود



همکلاسیهای درد و رنج و کار


بچه های جامه های وصله دار


بچه های دکه سیگار سرد


کودکان کوچک اما مرد مرد



کاش هرگز زنگ تفریحی نبود


جمع بودن بود و تفریقی نبود


کاش می شد باز کوچک می شدیم


لااقل یک روز کودک می شدیم



یاد آن آموزگار ساده پوش


یاد آن گچها که بودش روی دوش


ای معلم نام و هم یادت به خیر


یاد درس آب و بابایت به خیر


ای دبستانی ترین احساس من


بازگرد این مشقها را خط بزن

سرود های دوران کودکی

جوجه جوجه طلائی
نوکت سرخ و حنائی

تخم خود را شکستی 
چگونه بیرون جستی 

گفتا جایم تنگ بود 
دیوارش از سنگ بود 

نه پنجره ، نه در داشت 
نه کسی ز من خبر داشت 

دادم به خود یک تکان 
مثل رستم پهلوان 

تخم خود را شکستم

اینگونه بیرون جستم



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



آقا خرگوشه 


یک روز یه آقا خرگوشه....................... رسید به یه بچه موشه
موشه دوید تو سوراخ ......................... خرگوشه گفت : آخ
وایسا، وایسا، کارت دارم...................... من خرگوش بی آزارم
بیا از سوراخت بیرون ........................نمی خوای مهمون
.
یواش موشه اومد بیرون ....................... یه نگاهی کرد به مهمون
دید که گوشاش درازه ..................... دهنش بازه
.
شاید می خواد بخوردم ...................... یا با خودش ببردم
پس می رم پیش مامانم ...................... آنجا می مانم.
.

مادر موشه عاقل بود......................... زنی با هوش و کامل بود
یه نگاهی کرد به مهمون ................... گفت ای بچه جون!
این خرگوشه .............. خیلی خوب و مهربونه
پس برو پیشش سلام کن ...................بیارش خونه



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



ننه سرما 


ننه سرما توی راهه ....... داره پیداش می شه باز
رو سرش چتر سیاهه ....... داره پیداش می شه باز 

...........

ننه سرما با خودش ، برف و بارون میاره ............ همه جا ابری میشه برف و بارون میباره
دونه دونه برف میاد، میشینه رو خونه ها ............ کفترها پر می زنن، می رن توی لونه ها 

...........

ننه سرما توی راهه ....... داره پیداش می شه باز 
رو سرش چتر سیاهه ....... داره پیداش می شه باز



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



زنبور طلایی 


ای زنبور طلایی ........ نیش می زنی بلایی
پاشو پاشو بهاره ........ گل وا شده دوباره
پاشو پاشو بهاره ........ گل وا شده دوباره
.
.
.
ای زنبور طلایی ....... نیش می زنی بلایی
پاشو پاشو بهاره ....... عسل بساز دوباره
پاشو پاشو بهاره ....... عسل بساز دوباره


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خرگوش


خرگوش من چه نازه
گوشاش چقدر درازه
موهاش سفید ونرمه
مثل بخاری گرمه
دستاشو پیش میاره
به روی هم میذاره
میخوره برگ کاهو
میپره مثل آهوووو


ـــــــــــــــــــــــــــــ


مورچه سیاه کوچولو
کار می کنه، بار می بره
دونه هارو جمع می کنه
داخل انبار می بره
مورچه سیاه کوچولو
زیرِ زمین لونه داره
تو لونه ی زیرِزمین
یه عالمه دونه داره
مورچه سیاه کوچولو
عاشق کار و کوششه
تابستون و فصل بهار
همیشه زحمت می کشه
مورچه سیاه کوچولو
خوشحاله و غم نداره
فصل زمستون که بیاد
آب و غذا کم نداره

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خرگوش بازیگوش


یه خرگوش و یه خرگوش


یه خرگوش بازیگوش  


خرگوش من سفیده

 

بابا اونو خریده

 

 

گوشای اون درازه

 

چشماش همیشه بازه

 

 

خرگوشکم چه نازه

 

با بچه ها می سازه

 

 

نه نیش داره نه چنگول

 

می گرده شاد و شنگول





ناصر حجازی رفت...

داستان مردی است که کرنش را بلد نبود. مردی که هرگز سرخم نکرد و خم نشد. به برابر هیچ‌کس و نه هیچ چیز حتی برابر مرگ. داستان مردی که ستاره شد، ستاره ماند و ستاره رفت. به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، می‌گویند ستارگان را خاموشی نیست و تنها از دیدگان دور می‌شوند. همانند ستاره‌ها، همانند ناصر حجازی که دیگر قامت پرصلابت او را نخواهیم دید و دل‌مان برایش تنگ خواهد شد. برای چهره مردانه‌اش، حرف‌های صریح‌اش حالا باید برای دیدن دوباره‌اش به خاطره‌هایمان برگردیم به عکس‌ها و نوشته‌ها چرا که ناصر حجازی دیگر کنار ما نیست. ناصر خان رفت، آن «مرد» رفت. "من ناصر حجازی هستم. سرد و گرم روزگار را چشیده‌ام. عمری از من گذشته است. همواره سعی کردم از مردم جدا نباشم. همیشه با مردم بوده‌ام، هرچه دارم از خدا و لطف‌ و محبت مردم است. من و امثال من مدیون مردم هستیم. رفتم تا شاید دیگران بتوانند..." ناصر حجازی مردی از جنس آذر و آتش بود. آرام نبود و قرار نداشت. اهل بازی نبود و همیشه خودش بود. شماره یک آبی‌ها، ایران و آسیا 28 آذر 1328 در محله آریانای تهران چشم به دنیا گشود و 62 سال بعد زمین و زمینی‌ها را برای همیشه ترک کرد. او سنگربان نخست ایران و آسیا در دهه 50 بود و در جام ملت‌های آسیا و بازی‌های آسیایی قهرمان شد. در بازی‌های المپیک و جام جهانی به میدان رفت و با آبی‌های تهران در تخت جمشید و جام باشگاه‌های آسیا به بالاترین‌ها رسید. هنوز هم مانده‌ایم که چرا فدراسیون جهانی تاریخ و آمار فوتبال ناصرخان ما را دومین دروازبان قرن بیستم قاره کهن پس از محمد الدعایه عربستانی می‌داند. حجازی ما همیشه اول بود. همیشه یک بود. او فوتبالش را از نادر شروع کرد. از 1345 تا 1348 نادری بود و سپس راه تاج را در پیش گرفت. تا 1356 درون دروازه آبی‌ها تهران ایستاد و پس از یک سال‌ و نیم بازی برای شهباز دوباره به استقلال برگشت و تا پایان فوتبالش در سال 1365 کنار آبی‌ها ماند، ولی در سال 1369 و با پیراهن محمدان بنگلادش دستکش‌هایش را آویخت! ناصر حجازی در فاصله سال‌های 1347 تا 1359 شصت و دو بار پیراهن تیم ملی ایران را پوشید و تنها به خاطر قانونی عجیب و معروف به قانون «29 ساله‌ها» در 29 سالگی از تیم ملی کنار گذاشته شد. حجازی پس از جام جهانی 1978 آرژانتین برای مدت کوتاهی با منچستریونایتد تمرین کرد و پنج بازی را نیز درون دروازه‌ تیم ذخیره‌های منچستریونایتد ایستاد. ولی همین مدت کوتاه و یا 5 بازی ناچیز دلیلی نشد تا سرالکس فرگوسن و شیاطین سرخ احوالپرسی او در دوران بیماری نشوند و از راه دور سراغ بازیکن تمرینی خود را نگیرند. آن‌ها از راه دور جویای احوال بازیکن تمرینی خود شدند و ما در همین نزدیکی هم حال ستاره‌مان را نپرسیدیم! همین‌ها بود که دل «مرد» را به درد می‌آورد. چنان که بهار هم نمی‌تواند حال و هوای ابری دلش را دگرگون کند. برای همین بود که می‌گفت و می‌نوشت که «غم قفس به کنار، آنچه عقاب را پیر می‌کند. پرواز زاغ‌ها بی سر و پا است.» ناصر خان. چهل و یکمین دروازه‌بان شایسته فوتبال جهان آدم عجب و غریبی بود. عجیب و غریب ولی بزرگ، محترم و دوست داشتنی. «مرد» فوتبال ما همیشه کارهای خاص خودش را می‌کرد. مثل همان زمان در هجده سال بیشتر نداشت و به خاطر شکستن کتف نامش از سوی رایکوف مربی وقت تیم ملی خط خورد، ولی او را به صحبت قانع کرد و در نهایت هم حرفش را به کرسی نشاند. یا همان زمان که راه بنگلادش را در پیش گرفت. دروازه‌بان و مربی محمدان شد و با این تیم پرسپولیس مدعی در رقابت‌های آسیایی حذف کرد و در جمع 8 تیم برتر آسیا قرار گرفت. این هم تصمیم‌های دور از انتظار «ناصرخان» نبود. او یکبار آبی‌ها را با چیدمان 2ـ6ـ2 روانه شهرآورد تهران کرد و در نهایت هم نتیجه را 3 بر صفر واگذار به قرمزهای تهران. او در تهران در دیدار پایانی جام باشگاه‌های آسیا هم تصمیم عجیبی گرفت و محمدعلی یحیوی را به جای پرویز برومند درون دروازه آبی‌ها قرار داد. شاید این تصمیم باعث شد تا جوبیلو ایواتای ژاپن در تهران و برابر هواداران آبی در ورزشگاه آزادی جشن قهرمانی را برپا کند. ناصر حجازی تمام عمرش را جنگید و مبارزه کرد، درست همانند 15 ماه پایان عمرش با سرطان ریه. او در مدرسه عالی ترجمه، مدرک لیسانس مترجمی زبان را گرفت، همانجا با همسرش آشنا شد، گرچه آتیلا و آتوسا حاصل این پیوند بودند، ولی دروازه‌بان فراموش شدنی فوتبال ایران ستارگان بسیاری در فوتبال ایران و جهان به همگان شناساند از جمله علی دایی، آقای گل فوتبال جهان و رحمان رضایی را. فوتبال همه زندگی‌اش بود، ولی او هرگز نخواست تا یک بازیکن بازنشسته ولی خوشنام بماند. او هیچ گاه در سایه نرفت. شنا بر خلاف جهت آب عادت همیشه آقای شماره یک ما بود. حالا او رفته است، ما مانده‌ایم بدون ناصر خان حجازی. فوتبال ایران دیگر ناصر حجازی خوش پوش و خوش گفتارش را ندارد. دل‌مان برایت تنگ می‌شود. برای تو، حرف‌های صریحت و رفتار مردانه و مردمدارانه‌ات. حالا باید میان خاطره‌هایمان آن «مرد» را جست‌وجو کنیم. حالا ما مانده‌ایم و چسبیده‌ها و خاطره‌هایی دیر و دور. به دورود آقای همیشه شماره یک . خداحافظ ناصرخان . خدانگهدار آقای حجازی، روحت شاد و سپاس که اسطوره بودی، اسطوره ماندی و به دنبال باد نرفتی. یاد مردی و مردانگی‌ات تا همیشه به خیر باد.

زمستان در دانشگاه علوم و تحقیقات

امروز صبح که از خونه زدم بیرون دیدم بارون میاد....یه کم که رفتم بالا دیدم برف و بارون میاد.....وقتی رسیدم دانشگاه دیدم به به ..چه خبره..!!!!.....




آلودگی هوای تهران

آلودگی تهران....امروز سه شنبه 7 دی.......دانشگاه علوم و تحقیقات....مرکز تحقیقات فیزیک پلاسما...

به محور جداسازی دو رنگ آسمان توجه کنید.....



چقدر هوا پاکه هاااااااااااااا